معنی فریاد و خروش

حل جدول

فریاد و خروش

صراح

صراخ

لغت نامه دهخدا

خروش

خروش. [خ ُ] (اِ) بانگ وفریاد بی گریه. (از برهان قاطع) (لغت نامه ٔ اسدی). غریو. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی) (صحاح الفرس). فریاد. نفیر. نعره. غیه. آواز. داد. آوا. (یادداشت بخط مؤلف). وعی. عائهه. صراخ. (منتهی الارب):
چند بردارد این هریوه خروش
نشود باده بر سرودش نوش
راست گویی که در گلوش کسی
پوشکی را همی بمالد گوش.
شهید بلخی.
وز آن پس یکی مرد بر پشت پیل
نشستی که رفتی خروشش دو میل.
فردوسی.
برآمد یکی گرد و برشد خروش
همه کر شدی مردم تیزگوش.
فردوسی.
ز درگاه طلحند برشد خروش
ز لشکر همه کشور آمد بجوش.
فردوسی.
چو در شب خروش آمد از کرنای
بجستند ترکان جنگی ز جای.
فردوسی.
سیاوش بدو گفت چون بوددوش
ز لشکر گه گشن و چندین خروش.
فردوسی.
هم طبع را نبیذش فرزانه وار باشد
تا نه خروش باشد تا نه خمار باشد.
منوچهری.
چنگ او در چنگ او همچون خمیده عاشقی
با خروش و با نفیر و با غریو وبا غرنگ.
منوچهری.
عاشق از دور بمعشوق خود اندرنگرید
بخروشید و خروشش همه گوشی نشنید.
منوچهری.
بچرخ از همه شهر برشد خروش.
(گرشاسب نامه).
ز کوس و تبیره برآمد خروش
جهان شد پر از رامش و نای و نوش.
اسدی.
نوای مطرب خوش زخمه و سرود غنج
خروش عاشق سرگشته و عتاب نگار.
مسعودی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
چون خروش بوق شنیدی بیرون آی با سپاه. (مجمل التواریخ و القصص).
بنشان خروش زیور و بنشین ببانگ در
کز بس خروش زارتر از پور آیمت.
خاقانی.
در جان سماع آویخته مستان خروش انگیخته
نقل نو اینجا ریخته جام می آنجا داشته.
خاقانی.
این مربعخانه ٔ نور از خروش صادقان
چون مسدس خان زنبوران بر افغان آمده.
خاقانی.
بخدمت بر زمین غلطیده چون خاک
خروشی برکشید از دل شغبناک.
نظامی.
سخن چون زآن بهار نو برآمد
خروش بیخود از خسرو برآمد.
نظامی.
خروش چنگ رامشگر برآمد
بخار می ز معده بر سر آمد.
نظامی.
بر سر آن مردم مجلس نیوش
مرد خرگم کرده آمددر خروش.
عطار.
میان حلقه ٔ صنوف وحوش در بانگ و جوش آمده و انواع سباع در زفیر و خروش. (جهانگشای جوینی).
همی بر فلک شد ز مردم خروش
دماغ از تبش می برآمد بجوش.
سعدی (بوستان).
بذکرش هرچه بینی در خروش است
دلی داند در این معنی که گوش است.
سعدی (گلستان).
نیشکری باش ز پرّی خموش
چند زدن چون نی خالی خروش ؟
امیرخسرو.
بیا و کشتی ما در شط شراب انداز
خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز.
حافظ.
یا مکن بیهده از عشق خروش
یا نظر زآنچه نه معشوق بپوش.
جامی.
هیعه؛ آنچه ترساند کسی را از آواز و خروش و فاحشه و مانند آن. (منتهی الارب). || فریاد با گریه. (شرفنامه ٔ منیری) (از برهان قاطع). افغان. ناله. زاری. ضجه. (یادداشت بخط مؤلف):
بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله
ما و خروش و ناله کنجی گرفته تنها.
کسائی.
خروشی برآمد ز ترکان بزار
بر آن مهتران تلخ شد روزگار.
فردوسی.
پس آگاهی آمد سوی نیم روز
بنزدیک سالار گیتی فروز
که از شهر ایران برآمد خروش
ز مرگ سیاوش جهان شد بجوش.
فردوسی.
برفتند گردان بسیارهوش
پر از درد با ناله و با خروش.
فردوسی.
وز آن پس هرآنکس که آمد بهوش
همی گفت با ناله و با خروش.
فردوسی.
همه کوه با ناله و با خروش
همه سنگ خارا برآمد بجوش.
فردوسی.
چون سلطان را سلامت یافتند خروش و دعا بود از لشکری و رعیت. (تاریخ بیهقی).
فردا زین خواب چو آگه شوی
سود نداردْت خروش و فغان.
ناصرخسرو.
و نوحه می کرد و زارزار می گریست و خروش و ناله از مهاجر و انصار برآمد و می خروشیدند. (قصص ص 24).
هر ساعت این خروش برآید مرا ز دل
کای عم بسوختم ز غم ای عم بسوختم.
خاقانی.
پس بدست خروش بر تن دهر
چاک زن این قبای مُعْلَم را.
خاقانی.
گوئی زبان صبر چه گوید در این حدیث
گوید مکن خروش بعمدا من آن کنم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 789).
همچو نی دل پرخروش و تن نزار
جزوجزوم نوحه گر دارم ز تو.
عطار.
چنان خسب کآید فغانت بگوش
اگر دادخواهی برآرد خروش.
سعدی (بوستان).
چو حاتم به آزادگی سر نهاد
جوان را برآمد خروش از نهاد.
سعدی (بوستان).
|| ندا:
منادی گری برکشیدی خروش
که ای نامداران بافر و هوش.
فردوسی.
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که ای پهلوانان ایران سپاه.
فردوسی.
خروشی برآمد ز پیش سپاه
که ای نامداران زرین کلاه
ز لشکر کسی کو گریزد ز جنگ
اگر شیرپیش آیدش یا پلنگ
بیزدان که از تن ببرّم سرش
بر آتش بسوزم تن بی سرش.
فردوسی.
بفرمود کردن بدر بر خروش
که ای نامداران با فر و هوش...
فردوسی.
|| غوغا. شور. (از غیاث اللغات). وَعْواع. غَیْطَلَه. (منتهی الارب):
مرا گفت در خواب فرخ سروش
که فرّش نشاند از ایران خروش.
فردوسی.
خروش و جوش تو ازبهر بود و نابود است
که از سرود گروهیست شورش و غوغا.
خاقانی.
|| آواز حشره. (یادداشت بخط مؤلف):
بانگ زلّه کر بخواهد کرد گوش
هیچ ناساید بگرما از خروش.
رودکی.
|| (نف مرخم) خروشنده. (از شرفنامه ٔ منیری). || (حامص) عمل خروشیدن. (یادداشت بخطمؤلف). || (فعل امر) امر از خروشیدن. (از شرفنامه ٔ منیری).
- باخروش، بافریاد. باصدا. پرصدا و پرجنجال.
- بی خروش، بی صدا. آرام. ساکت.
- خروش آمدن، صدا آمدن. فریاد آمدن:
چو آمد بر کاخ کاووس شاه
خروش آمد و برگشادند راه.
فردوسی.
- خروش برآمدن، صدا درآمدن. فریاد برآمدن:
خروشی برآمد میان سران
دل هر کسی تیره گشت اندر آن.
فردوسی.
چو خورشید برزد سر از تیره کوه
خروشی برآمد ز هر دو گروه.
فردوسی.
همگان مرد و زن زمین بوسه دادند و همچنین قلعتیان بر بامها به یکبار خروش برآمد. (تاریخ بیهقی).
- || ندا کردن:
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که اسب سرافراز شاهان بخواه.
فردوسی.
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که ای نامداران ایران سپاه.
فردوسی.
- خروش برآوردن، فریاد برآوردن:
خروشی برآورد بر سان ابر
که تاریک شد مغز و جان هژبر.
فردوسی.
- خروش برخاستن، فریاد بلند شدن.
- خروش برکشیدن، فریاد زدن:
خروشی برکشیدی تند تندر
که موی مردمان کردی چو سوزن.
منوچهری.
- خروش تراویدن، فریاد برآمدن:
خروش ناتوانی می تراود از شکست من
زبان سرمه آلود است موی خویش چینی را.
میرزا بیدل (از آنندراج).
- خروش جرس، بانگ جرس:
بفرمود کآتش مسوزید کس
نباید که آید خروش جرس.
فردوسی.
- خروش چکاو، ناله و فریاد چکاو:
چو خورشید برزد سر از برج گاو
ز هامون برآمد خروش چکاو.
فردوسی.
- خروش خروس، بانگ خروس:
چنین گفت موبد که یک روز طوس
بدانگه که خیزد خروش خروس.
فردوسی.
بدانگه که خیزد خروش خروس
ببستند بر کوهه ٔ پیل کوس.
فردوسی.
- خروش زدن، فریاد زدن:
دل چو ز درد درد تو مست و خراب میشود
عمر وداع می کند عقل خروش می زند.
عطار.
- خروش کردن، فریاد کردن:
تا شیر در میان بیابان کند خروش
تامرغ در میان درختان کند صفیر.
منوچهری.
ملاعین حصار غور برجوشیدند و بیکبارگی خروش کردند سخت هول که زمین بخواست درید. (تاریخ بیهقی).
تو از دوپیکر و خرچنگ چون خروش کنی
که بد کنند بتو چون نیند جاناور.
مسعودسعد.
خروش کردم و گفتم بهوش بی بی نیست.
عثمان مختاری.
دریای دلش چو جوش می کرد
از گرمی خود خروش می کرد.
امیرحسینی سادات.
- || ناله و زاری کردن.
- خروش کمان، فریاد کمان:
شما تیغها در نیام آورید
بر آیین شمشیر جام آورید
بجای خروش کمان نای و چنگ
بسازید با باده و بوی و رنگ.
فردوسی.
- در خروش آمدن، بفریاد آمدن:
دوری از بط در قدح کن پیش از آنک
در خروش آید خروس صبح بام.
سعدی.

خروش. [خ ُ] (ع اِ) ج ِ خَرَش. (منتهی الارب). رجوع به خَرَش شود.

خروش. [خ ُ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان امجر بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، واقع در 62هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 6هزارگزی جنوب راه مالرو مسکون به کروک. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).


خراش و خروش

خراش و خروش. [خ َ ش ُ خ ُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) داد و فریاد. قال و مقال. جار و جنجال:
ناسور... سرخر خمخانه جوش کرد
از درد... چو خرس خراش و خروش کرد.
سوزنی.


خروش برآمدن

خروش برآمدن. [خ ُ ب َ م َ دَ] (مص مرکب) خروش برخاستن. فریاد برخاستن. فریاد بلند شدن:
چو بانوی قصر این ملامت بکرد
برآمد خروش از دل نیکمرد.
سعدی (بوستان).


خروش آمدن

خروش آمدن. [خ ُ م َ دَ] (مص مرکب) خروش برخاستن. فریاد بلند شدن. فریاد به گوش رسیدن:
از ایوان از آن پس خروش آمدی
کز آوازدلها بجوش آمدی.
فردوسی.
حصاری شدند آن سپه در یمن
خروش آمد از کودک و مرد و زن.
فردوسی.
بزد نای روئین و روئینه خم
خروش آمد و ناله ٔ گاودم.
فردوسی.
- در خروش آمدن، به فریاد آمدن. فریاد زدن. نعره زدن:
چو شیری از نهیب مور ناگه در خروش آمد
گریزد او چنان گوئی که بر جان نیشتر دارد.
ناصرخسرو.
من ازشراب این سخن سرمست و فضله ٔ قدح در دست که رونده ای در کنار مجلس گذر کرد و دور آخر در او اثر کرد. نعره ای چنان بزد که دیگران بموافقت او در خروش آمدند. (گلستان).


خروش زدن

خروش زدن. [خ ُ زَ دَ] (مص مرکب) فریاد زدن. نعره زدن. بانگ زدن.

فرهنگ فارسی هوشیار

خروش

بانگ و فریاد بی گریه


جوش و خروش

داد و فریاد و هیاهو

نام های ایرانی

خروش

پسرانه، فریاد، بانگ

فرهنگ معین

خروش

(خُ) (اِ.) بانگ، فریاد.

فرهنگ عمید

خروش

بانگ، فریاد،
(بن مضارعِ خروشیدن) = خروشیدن

مترادف و متضاد زبان فارسی

خروش

بانگ، ندا، دادوبیداد، غریو، غلغله، غوغا، فریاد، نعره، نفیر، هیاهو،
(متضاد) سکوت، افغان، زاری، ضجه

معادل ابجد

فریاد و خروش

1407

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری